خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

دزد زده می شویم

درمرکز بازمیکنم ومیرم داخل یکی ازدرها بازه وشیشه در شکسته و این علامت تنهامفهومی راکه می رساند این است :دزد

داخل مرکز می رم در اصلی را بازنکردند یکی دیگه از درها راقفلشو شکستن(قفل های کتابی خیلی محکم هستند در اصلی مرکز قفل کتابی داشت و این در نداشت) به به گاو صندق مرکز رابازکردند و تمام موجودی متادون را بردند وبه هیچ وسیله ای دست نزدند وچیزی رابه هم نریختند نگ می زنم 110 یه مامور میاد

مامور:دزد اومده

من:آره

مامور:چیزیم برده

من:متادون

مامور:حالا شاکی هم هستی؟

من:پ نه په متهم هستم

صورت جلسه می کند و می رود

حس بدیه که دزد بیاد ازخونه یامحل کار و... آدم دزی کنه

یه حس نا امنی وبی اعتمادی

بیشتر از این کارخونه سازنده این گاوصندقها شاکیم که به راحتی باز میشه این گاوصندقاشون 



چرخ بازیگر

تو این پست داستان یکی از زندانیان بود که زندگی غم باری داشتکه آخرش هم در زندان خودکشی کرد

امروز یه مریض واسه ترک آمده بود و داشت شرایط را از پذیرش می پرسید یه لحظه من دیدمش قیافش آشنا بود.صداش کردم بیاد تواتاق

یه مقدار ازش سوال کردم

تزریق-شیشه-تریاک.مشکلات روحی و.....کلکسیونی بود واسه خودش د

میگم:توزندانم مصرف میکردی؟

میگه:زندان من؟؟؟؟اساسی خودشومی زنه به اون در

میگم:دستتا بزن بالا

میگه:چرا؟

میگم:میخوام جای خودزنی تو ببینم

جا میخوره

میگه:منو می شناسید؟

میگم:تومنویادت نیومد؟

میگه:چرا

میگم:چرا اینقدر داغون و آش ولاش شدی؟

میگه:رفیق بدو......

میگم:نه .................

میگم ظرفیتمون پره نمیتونیم اصلا این ماه پذیرشت کنم (ردش میکنم بره)



ومن به این می اندیشم این شاید  گوشه ای از تاوان کاری باشد که اودرحق((ک))((ن))کرد باشد