خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

فرار از زندان ۴

علی و کاووس به شدت مضطرب بودند ولی غلام بیخیال بود.عجب روزی بود این پنج شنبه.بعد از بیداری و آمار صبح گاهی تا الان که ساعت ۱۰ صبح بود.از غلام خبری نبود و کاووس و علی به این فکر میکردند که نکنه بیخیال شده وجا یزند که غلام پیداش شد.گفت می ریم هر چه بادا باد.اینا با اعتماد به نفس مخصوص به خودش گفت.

ولی علی و کاووس خیلی مضطرب و نا امید بودند .آیا سربازه همکاری میکنه.اگر سربازهای برجک ها خواب نباشند چی؟اگر با گلوله بزندشان چی.اگر شب توی نمازخانه لو بروند چی؟


تاشب بشه علی و کاووس صد بار مردند و زنده شدند.ساعت ۱۰ شب خاموشی زدند مثل همیشه ولی مگه اینها خوابشان میرفت تا ساعت ۱ شب شد گویی صد سال گذشته بود.غلام از قبل توی نماز خانه رفته بود با یک ملحفه و علی و کاووس هم رفتند تو این روزها کسی زیاد گیر نمیداد.درست راس ساعت ۱/۳۰ بود که برنامه را شروع کردند و از نمازخانه خارج شدند و به سرعت خودشونو به زیر برجک رسوند.

اگر سربازی رفته باشید و توی برجک نگهبانی داده باشید میدونید که یرباز برجک کمتر حواسش به زیر برجک است و معمولا اطراف را نگاه میکند.غلام با جثه کوچیکش رو شونه کاووس رفت و خودشو به روی دیوار سوند و ملحفه ها را محکم به پایه سیم خاردار میبند و با سیم چین سیم خاردار را میبرد.خبری از سربازهای برجک نیست.و به سرعت علی و کاووس هم بالا میایند و از طرف دیگر دیوار میپرند

ساعت ۱/۴۰ دقیقه است به آرمی از جلوی زندان عبور میکنند و با آخرین سرعتی که دارند به سمت جاده اصلی میدوند.باران به شدت در حال باریدن است .خودشونو به پمپ بنزین کنار جاده اصلی میرسونند.

این موقع شب تنها جای که میشه یه ماشین گیر آورد پمپ بنزین است یه سواری از راه میرسه میگن که ماشینشون خراب شده و ساعتهاست توی پمپ بنزین منتظر یه ماشین هستند .راننده دلش به حالشون میسوزه و اونا را به خونه غلام میبره.

ساعت ۳ صبحه برادر غلام با ترس و لرز فقط نگاهشونه میکنه غلام مقداری پول از برادرش میگیره و غذا و لباس و سوار موتور میشوند .باید تا صبح نشده از شهر خارج شوند.غلام بهشون میگه از کارت بانکیشون فقط و فقط امشب پول بگیرند چون اگر تو شهر دیگه پول بگیرند جاشون لو میره با موتور میرن تو شهر و کاووس که ۵ تا کارت بانکی داشته از هر کدوم ۳۰۰ برداشت میکنه و علی هم ۶۰۰ تومان و از شهر خارج میشن

((تو زندان همه زندانی ها کارت بانکی دارند و حمل پول ممنوعه))و به سرعت به طرف جنوب در حرکتند.برای اینکه شناسایی نشن نمیتونن از ماشین یا اتوبوس و غیره استفاده کنند

شبها با  موتور میرفتن  و روزها هم مخفی میشدن که کسی شک نکنه.ساعت ۴ صبح و سربازهای برجکها خوابن که هم پستی های جدید میرسن تو عالم رفاقت چیزی به کسی نمیگن ولی وقتی ۳ تاشون به آسایشگاه سربازا میان تعجب میکنن که چرا هر سه تا با هم خواب موندن.ساعت ۶ صبح که وکیل بند متوجه میشه که سه تا از زندانی ها نیست به افسر نگهبان خبر میده زنگ هشدار زده میشه ولی دیگه کار از کار گذشته.همه جا به دقت بازرسی میشه.درسته میله های پنجره نمازخانه بریده شده و از اینجا فرار صورت گرفته به سرعت با نیروی انتظامی هماهنگ میشه و جاده های خروجی شهر زیر نظر گرفته میشه و جلسات فوق العاده تشکیل میشه و بررسی ها شروع میشه.خانه غلام و برادرش و پدر علی و کاووس همون صبح تفتیش میشه ولی خبری از فراری ها نیست.

گروه ویژه ای تشکیل میشه که کار بررسی رو آغاز کنند.همه سربازها به نوبت بازجویی میشن و متوجه میشن که کسی بوده که این سرباز ها را خواب کرده و از طرفی علت باز موندن در نمازخانه هم معلوم نمیشه هیچ کس از نمراقب ها قبول نمیکنه که او این کار را کرده و هنوز هم از نقاط تاریک این پرونده فراره که ایا کسی از روی عمد در را باز گذاشت یا به دلیل مراسمات محرم در باز بود و به زندانی که میگه میخوام یکم عبادت کنم کسی شک نمیکنه.

برادر غلام اعتراف میکنه که اونا اومدن اینجا و رفتن و از من پول گرفتن.ولی از جا و برنامشون خبر نداره

سرباز هم دست فراری ها به شدت ترسیده و مضطربه وتازه فهمیده که چه کاری کرده و به راحتی اعتراف میکنه که خواب کردن سربازها کار اون بوده و به خاطر شوخی این کار را کرده که با ادامه بازجویی ها اعتراف میکنه به کرات از کاووس و به واسطه برادر علی پول گرفته.برادر علی هم دستگیر میشه ولی واقعا کسی نمیدونه اونا کجا هستند و چه برنامه ای دارن

چون هیچکس از برنامه فرارشون اطلاعی نداره

تلفن فامیلشون کنتروله ولی اینها حتی یک تماس هم برقرار نمیکنند

یک ماه از تاریخ فرار میگدره ولی هیچ کس از فراری ها خبر نداره

و......

نظرات 18 + ارسال نظر
بهنام پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 14:42

ایول بابا.
عجب تخصایی بودن.
2 تا چیز یاد گرفتم.زیر برجک رو هم نیگا کنیم از کسی هم چیزی نگیریم.
دکتر جون دمت گرم حاجی.حال دادی.
واسمون دعا کن به خیر و خوشی بگذره این خدمت لعنتی.

سلام
چقدر عجولی 2 تا قسمت دیگه هست
مخلصیم تا فردا تمومش میکنم به خاطرتت
سرباز وطن

سیلویا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 16:08 http://sylviadiary.wordpress.com/

خدا کنه گیر نیفتن گناه دارن!

چند روز دیگه صبر کنید
ادامه دار این ماجرا هنوز

حمید پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 17:27 http://jarrah.tk

عجب !!!

چه عجب
یا عجب از این کار؟

یک محمد هستم پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 19:20 http://yekmohammad.persianblog.ir/

سلام دکتر جان
اقا خیلی جالب و اموزنده بود .
مخصوصا اون پست های کوتاه ترتون جالب تره و راحت تر خونده میشه . خیلی از پستاتون رو خوندم و لذت بردم
لینکتون میکنم . شمام منو بلینک. بازم تشکر.

مخلصیم
چشم

مهندس آکله پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 19:45 http://mohandesakele.mihanblog.com

دکتر فصل اول داستان که تموم شد. میشه بگید این فرار از زندان چند فصله؟

خسته شدی جناب مهندس
دو فصل و فصل دومشو خلاصه میکنم

بلندترین پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 20:26 http://www.bolandtarin.blogfa.com

یه ذره این دفعه دلم سوخت

چون می دونم آخرش گیر میافتن حیفم میاد از این همه زحمت!


میگم سربازه چه خجسته ای بوده

راستی عجله نکنین دیگه حداقل 6 تا سیزنش بکنین

خوشمان امده

از کجا میدونی؟
تا اینجا که یک ماه از فرارشون گذشته و هیچ خبری ازشون نیست؟

داره جالب میشه ها اما خواهشا یکم طولانی تر بنویسین

شاه پریــــــــــــا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 22:53

دکتر استعداد خوبی در داستان پردازی دارید ها تبریک میگم ..منتظر ادامه اش میمونم ..راستی تو این داستان فقط یه شخصیت سارا کمه :)

سلام
مخلصم این اتفاق واقعی بود
ساراشون کسی بوده که در نمازخونه را باز گذاشت و آخرشم معلوم نشد کی بود

مادر دو دختر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 23:24

سلام دکتر خیلی قشنگ تعریف کردی استعداد خوبی داری تبریک می گم من همیشه پیش خودم فکر می کردم دکترای که زندان کار می کنند ادمهای خوبی نیستند ولی از وقتی اینجا رو می حونم نذرم عوض شده

حال و هوای دل یک پزشک پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 23:35 http://va-fa-med-86@blogfa.com

بابا دمشون گرم!

بلندترین جمعه 17 دی 1389 ساعت 00:30 http://www.bolandtarin.blogfa.com

آخه اگه گیر نیافتادند و در یک محیط دوستانه اعتراف نکردند پس شما داستان رو از کجا می دونید؟

ببینم...نکنه شما خارج از زندان با اینا در ارتباطید؟

دکتر؟نکنه اونی که درو باز گذاشته بود خودتون بودین؟

حالا من که لوتون نمیدم

من(رها)! جمعه 17 دی 1389 ساعت 01:25

اددددددامه!!!
ای کاش گیر نیوفتن

بهنام جمعه 17 دی 1389 ساعت 08:38

ااااااا ادامه داره؟؟؟
من فکر کردم تموم شد.پس قربون دستت تموم کن که بریم دیگه

فریبرز جمعه 17 دی 1389 ساعت 11:18

دکتر جان سلام چند وقتی میشه شبا مهمون وبلاگتموبا خوندنه اینجا خستگی در میکنم استاژرم تجربتو ندارم ولی چیزایی که تعریف میکنی رو درک میکنمو خوشحالم که اینجارو پیدا کردم خیلی خوب مینویسی فرار از زندانتم پر از هیجانه......فقط خواستم ازت تشکر کنم ببخش اگه زیاد اهل نظر دادن نیستم

دیادیا بوریا جمعه 17 دی 1389 ساعت 14:45 http://verach.blogfa.com

سلام دکتر جان
واقعا قلم خوبی دارید هیجان رو به خوبی حس می کردم
همینطوری ادامه بدید لطفا اصلا خلاصه ننویسسد

یه سیب تنها جمعه 17 دی 1389 ساعت 17:29

پزشک زندان...جالب باید باشه....

مالی و روحی روانی نه
جالبه برای یه مدت کوتاه
ولی شاید به کار اون دنیا بیاد
و یه مشکلی هم داره دیگه اصلا از اراذل آدم نمیترسه
تصور کن تو خیابون جلوتو بگیرن و با قمه و ...تو میگه برو کنار ....شده من پزشک زندانم
و یارو هم عین خیالش
البته اسپری فلفل همیشه باید همرات باشه که طرف نترسید و به طرفت حمله ور شد یه حالی به چشماش بدی

فاطمه شنبه 18 دی 1389 ساعت 16:41

سلام دکتر جون من تازه واردم
خیلی داستان جالبیه ممنون
راستی میگم خیلی از جزئیات خبر داری ها! مشکوک میزنی

منا یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 12:48 http://faryadibisedaa.blogfa.com

وای چه جالب پزشک زندان ؟...گ

اگه اجازه بدین لینکتون میکنم

خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد