خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

فرار از زندان ۳

از زمانی که کاووس و علی به فکر فرار افتاده بودند و غلام را هم همراه خودکرده بودند ۲ ماه می گذشت و توی این دو ماه اونا توانسته بودند که با یک سرباز طرح دوستی بریزند و بی انکه سرباز بداند در چه راهی میرود یک عدد اره آهن بر و یک سیم چین برایشان تهیه کرده بود و اینها هم ماهانه دو سه بار پول به حسابش ریخته بودند البته این کارهها را برادر علی انجام داده بود ولی غیر از این سه نفر هنوز هیچ کس از نقشه آنها آگاه نبود.و سرباز بیچاره هم فکر میکرد عجب خنگ های گیر آورده که به خاطر یک کار کوچولو اینقدر هواشو دارند علی و کاووس به غلام اعتماد نداشتند ولی تو این شرایط مجبور بودند که اعتماد کنند و از طرفی این خونسردی و وقت کشی غلام هم حسابی آزارشان میداد.به پیشنهاد غلام و برا ی اینکه کسی فکر نکند اینها با هم هستند یکی دوبار دعواهای ساختگی بین این سه نفر رخ داد و توی بند شایع بود که سایه هم را با تیر میزنند و با هم قهر هستند.

کار بریدن میله های  نماز خانه به خوبی پیش رفته بود.و قسمت اول نقشه که خروج از بند بود قابل انجام ولی باید موقعیت مناسب فرا میرسید تا کسی به حضور آنها در نماز خانه شک نکند.از طرفی مشکل اصلی برجک های مشرف به بند بود که سه تا بودند برای عبور از دیوار و سیم های خاردار دیوار نقشه داشتند و قابل انجام بود.فقط حضور سه نگهبان بود که عبور را غیر ممکن میساخت.

طبق نظر غلام آنها باید بین ساعت ۱/۵-۲ بعد از نیمه شب از دیوار  عبور میکردند تا هم زمان کافی برای دور شدن از شهر را داشته باشند و هم در این ساعت تعویض نگهبان انجام نمیشد و تا ۴ یا ۶ صبح که نگهبانان عوض میشدند آنها به اندازه کافی دور شده باشند.

ماه سوم داشت تمام میشد.و دی ماه در آستانه آغاز بود.

درسته بهترین زمان برای فرار همین ماه محرم بود.حضور پرتعداد در نمازخانه و مراسمات زندان و...حال اگر کسی تا دیر وقت هم در نمازخانه باشد زیاد شک برانگیز نبود.به پیشنهاد غلام اینها باید در این ده روز حتما فرار میکردند 

و تنها راه خلاص شدن از دست سربازان برجک ها هم گره آن به دست همین سرباز باز میشد

علی در ملافات با برادرش گفت که مبلغ بیشتری به حساب سرباز پول بریزد و در این هفته با او زیاد درتماس باشد و به طور سربسته بگوید که از او میخواهند که چه کاری انجام دهد ولی حرفی از فرار نزند درضمن اگر قصد همکاری نداشته باشد به نوعی او را تهدید کنند که ماجرای گرفتن پول  از زندانیان را لو میدهند و....

روز فرار مشخص شده بود ولی غیر از غلام و علی و کاووس کسی از روز دقیق خبر نداشت.برادر علی چند روزی بود که خبر دار شده بود ولی نمیدانست که آنها دقیقا چه نقشه ای در سر دارند

برادر علی با سربازه صحبت کرده بود و با وعده پول بیشتر و مبلغی که بهش داده بود.اونو راضی کرده بود.ولی علی هم نمیدانست که این سرباز قرار است چه کاری برای اینها انجام دهد .

وقتی که به آنها خبر داد که از ناحیه سرباز خیالشان راحت باشد.اینها مطمئن شدند که میتوانند فرار کنند.

گفتند که به موقع خواهند گفت که سرباز باید چه کاری انجام دهد.

روز چهار شنبه ملاقات بود و علی به برادرش گفت که این سرباز باید نگهبانان سه برجک روبروی بند را در شیفت ۱۲-۴ در غذا یا چای آنها قرص خواب بریزد و سه شب متوالی این کار را بکند

و گفت که همین امروز بهش بگو و اگر قبول نکرد تهدیدش کن

ولی نگو برای فرار و اسمی از غلام و کاووس نیار و مطمئنش کن که  اتفاقی برایش نمیفتد

برادر علی به هر نحوی بود سرباز را راضی کرده بود که این کار را برای سه شب انجام دهد

و صبح پنجشنبه در تماسی که علی با برادرش داشت بهش گفت که کار انجام شده.

غلام هم با برادرش تماس گرفته بود که شاید جمعه به خاطرتاسوعا و  عاشورا یک روز به مرخصی بیایید و پرسیده بود موتورسیکلتش درست هست یا نه و برادرش فقط یکم تعجب کرده بود

تا اینجای کار خوب پیش رفته بود 

آیا غلام جا میزند

آیا سربازه این کار را انجام میدهد

آیا ممکنه که نگهبانهای برجک ها بیدار باشند

اینها سوالاتی بود که ذهن کاووس و علی را اشغال کرده بود 

باید تا آخر شب صبر میکردند و این دو نفر هم راهی دیگر نداشتند فوقش فرار نا موفق بود آنها که به اعدام محکوم بودند






فراز از زندان 2

غلام از علی و کاووس قدیمی تر بود و با توجه به ویژگی های اخلاقی و رفتاریش . و خشونتش یه چهره تابلو محسوب میشد ولی با توجه به اینکه با دیه میتونست آزاد بشه کمتر کسی فکر میکرد که اون بخواد فرار کنه.بیشتر روزها این سه نفر با هم بودند و تو هوا خوری زیاد با هم دیده می شدند ولی نه جوری که شک برانگیز باشه.با توصیه غلام اما تو بند توی یک اتاق نبودند که کمتر جلب توجه کنند.چند ماهی میشد که این فکر فرار را برای هم مطرح میکردند.نوع فرار که اونهم فرار از بند بود را معلوم کرده بودند ولی خوب خیلی مشکلات سر راهشون بود.اینکه از داخل خود بند نمیشد فرار کرد .اینکه فرار باید حتما تو شب باشهو اینکه بعد از بیرون رفتن از بند باید یه فکری به حال برجکها و دیوار 5 متری و سیم های خاردار روش میکردند.تازه برای فرار از داخل خود بند هم باید فکری میکردند.

غلام یه فکر بکری به سرش زده بود بهترین راه برای فرار از داخل بند فرار از داخل نمازخانه بود .چون هم اینکه خلوت بود و هم اینکه کسی که زیاد تو نمازخونه میره شک برانگیز نبود.میتونستن تو شب برای نماز شب و یا موضوع مناسبتی برن تو نمازخونه و از اونجا از بند برن بیرون و اگه این قسمت حل بشه به نوعی سخت ترین قسمت فرار حل شده.منتها برای فرار از نمازخانه هم باید موقعیت طلایی برسه و هم جور یاز شر نرده ها خلاص بشن و فکری به حال برجک ها هم بکنن.

به پیشنهاد غلام قرار شد که طرح دوستی را با سربازها بریزن.کاووس که معروف بود وضع مالی خیلی خوبی داره تو 3 ماه موفق شد بلاخره یه سرباز را همدستشون کنه .خیلی طول کشید ولی موفقیت آمیز بود منتها باید جوری رفتار میکردند که کسی شک نکنه و سربازه هم کاملا بهشون اطمینان کنه.این بود که تا میتونستن مبالغ 200 تا 300  هزاراز بیرون به حساب این بنده خدا پول میرختن.واین وعده که در صورت فرار موفق 10 میلیون تومان هم پول نقد بهشون میدن.سربازه در یک موقعیت مناسب یک اره آهن برکوچیک براشون آورد و این سه نفر با طرز ماهرانه و بی اینکه کسی شک بکند و آرام آرام حضورشونو تو نماز خونه بیشتر میکردند و میله های حفاظو میبریدند.2 ماهی طول کشید تا میله ها به اندازه کافی بریده شود. والان موقع اجرای مرحله بعد فرار و حل کردن مشکلات اون مرحله بود.علی و کاووس خیلی نگران بودند چون محکوم به اعدام بودند و هر لحظه ممکن بود حکمشون تایید بشه و از طرفی هم ناامید از گذشت اولیای دم بودند ولی غلام با خونسردی تمام در حال مدیریت فرار بود و منتظر رسیدن فرصت طلایی

و................

فرار از زندان 1

خیلی ها سریال زیبا و هیجان انگیز فرار از زندان را دیدند.گرچه این فراز از زندان به پیچیدگی فرار مایکل و دوستان نیست ولی در جای خود فرار بزرگی محسوب میشد.
اما ماجرای فرار

این فرار سه نفر بود که شما انها را به نام های غلام و  علی و کاووس بشناسید هر سه به جرم قتل زندان بودند که از این میان غلام با پرداخت دیه میتوانست آزاد شود

غلام یک زندانی باهوش خشن و با جثه کوچیک.که هیچکس فکر نمیکند این آدم اینقدر باهوش و خشن باشد.اما علی جوانی بود 24 ساله که در یک درگیری باعث مرگ دوستش شده بود .برخلاف خیلی از زندانی ها معتاد نبود و کاووس بلند قد و قوی هیکل که آخرش هم معلوم نشد او قاتل اصلی بود یا قتل را به گردن گرفت.

اینها برای فرار از ماها قبل برنامه ریزی کرده بودند تا در فرصت مناسب از زندان فرار کنند و برای این کار هم سخت ترین نوع فرار که فرار مستقیم از بند بود را انتخاب کرده بودند.برای فرار آنها در داخل خود زندان هم احتیاج به هم دست داشتند .چون هم باید از بند خارج میشدند و هم از دیوار زندان که به فاصله هر چند متر برجک نگهبانی دارد که شبانه روز سرباز ها آنجا نگبانی میدهند و باید فرار آنها حتما در شب صورت میگرفت و باید تا سرشماری صبح تا محل مناسبی فرار کرده باشند.و مشکل دیگر آنها این بود که از بندی که پر از زندانی نمی شد سه نفر فرار کنند........




قصه های از زندان ۷

قصه حمید

بنام حمید شما بشناسیدش.پسری که در 14سالگی  در بازیهای کودکانه و با بچه های دیگر به ناگاه در دعوای دوستانه با پسری همسنش که دوست اوست باعث مرگ دوستش میشود.الان حمید ۳ ساله که در زندان و در بند کانون به سر میبرد.بر حسب اتفاق در ورودی های امروز زندان مردی ۵۰ ساله بود که بعد معاینه و نوشتن دارو گفت که من پدر کسی هستم که حمید اونو کشته .که الان در بند کانونه.

فرصت را مناسب یافته میگم :سخته درد فرزند و داغ نوجوان خیلی سخته خدا بهتون صبر بده.

ولی این بچه  هم خیلی گناه داره ایشالله که بهش رضایت میدین؟

میگه نه این بچه . بچه منو کشته ؟

میگم آخه یه بچه ۱۴ ساله که از روی عمد که نکشته.اتفاق بوده این که قاتل نبوده؟

مگه دوست بچتون نبوده؟ خودتون هم که میگید این بچه.

میگه چرا دوست بودن ولی من رضایت نمیدن باید این اعدام بشه تا دل من خنک بشه.

میگم رضایت خدا در بخشش است خدا هم توصیه به بخشش کرده

خودت هم که میگی این بچه بچتتو کشته؟ بچه بوده.قاتل که نبوده؟

میگه نه من تا زنده هستم رضایت نمیدم و میره بیرون

به شدت اعصابم خرده میشه.و به این می اندیشم جدا از قوانین خیلی از ماها هم خودمان مشکل داریم و دید ما دید بخشش نیست.مخصوصا در مورد کودکی که در سنین پایین و در بازی کودکانه و نه از روی عمد.مرتکب این خطا میشود.

یا اعدام او مشکلی از این پدر حل خواهد کرد؟



قصه های از زندان ۶

تمارض:

زندانی ها علاقه عجیبی به تمارض کردن دارند.البته حق هم دارند گاهی چون با تمارض به بیماری و...میتوند  اعزام بشند بیمارستان .هم یه هوایی عوض کنند .هم فک و فامیل را ببیند.احیانا فراری بکنند.موادی به داخل زندان بیاورند.

از صبح گاه معاف شدند.و متادون بیشتری بگبرند و قرص های آرام بخش بیشتر و.......

البته ۹۸-۱۰۰ درصد با شکست مواجهه میشوند .چون هم پرسنل بهداری و هم پزشک.آشنایی کامل با روش های تمارض و این عزیزان داریم

از جمله تمارض های شایع:

۱- بیماری قلبی :یکی میاد ۲۰ سالشه میگه ۳ بار سکته قلبی کرده والان قلبش درد میکنه.بهشون من میگم مدارک بستری و نسخه و...بیار حتمان برات کار یمیکنیم.یا میپرسم تا حالا اکو شدی .آنژیو شدی.معمولا طرف میگه دکتر الان که نه ولی دکترم گفته متادون برات خوبه و این عزیز زندانی میره که مدرک بیاره و ناپدید میشه

۲- بیماری اعصاب:از راه نرسیده میگن بیماری اعصاب دارم.و معمولا حتی اسم یکی از بیماری های اعصاب را هم نمیدانند.امروز یکی شون میگفت میکروب اسکیزوفرنی رفته تو بدنم.

۳-دیسک کمر هم که ماشالله از ۲۰ ساله تا ۵۰ ساله دارن.یک مورد هست یکیشون با همت عالی یک سالی هست که کمرشو گرفته و میگه دیسک داره.تمام آزمایشات هم نرمال و معتقده فقط اعزام به بیرون مشکلشو حل میکنه

۴- تشنج :زیاد داریم و معمولا میگن چون مواد بهشون نرسیده تشنج کردند و جالب اینجاستکه  و این تشنج ها  همه توی خواب  است و معمولا کسی هم  اینها را در حال تشنج نمی بینه .صبح میان بهداری که دیشب ۷ بار تشنج کردم

۵- استفراغ خونی:زندانی ها معمولا با خراش زبان و حلق وانمود میکنن که استفراغ خونی دارند

۶- دل درد و درد کلیه.البته بعض ها واقعا خوب نقش دل درد را بازی میکنن.یک مورد داشتیم اعزام شد و حتی به اتاق عمل هم رفت.و قبل بیهوشی اعتراف کرد که الکی بوده

۸-اسهال:معمولا مدعی هستند که اسهال دارند و این فقط برای گرفتن قرص دیفنوکسیلات یا هیوسینه که عزیزان این قرص ها را پودر کرده و میکشند

پی نوشت:

۱- قصه فرار از زندان را دارم آماده میکنم

۲- یه پسر ۱۸ ساله از ورودی های زندانو دارم میبینیم.

میگم چرا اینجایی؟

میگه: با یه دختر فرار کردم  گرفتنمون و قاضی گفته باید عقد بشید

از در اتاق میخواد بیرون بره میگه:شناسنامه و کارت ملی دارم  کی عقدمون میکنن؟




قصه های از زندان ۵

عشق از نوع ایرانی:

من یه مدتی هست که با بعضی از مراکز خیریه حمایت از بیماران روان مزمن و سالمندان همکاری میکنم که این مراکز به صورت ماهانه به منزل بیماران میریم و ویزیت پزشکی و تجویز دارو و...انجام میدیم

تو ورودی های جدید زندان یکی آشنا به چشمم خورد .اسمش رحیم بود یه بیمار روانی مزمن و هیپوتیروید(کم کاری تیروئید)که من بارها خونشون رفته بودم و ویزیتش کرده بودم.میگم رحیم اینجا چیکار میکنی ؟

میگه:نمیدونم همینطوری گرفتنم

داروهاش یادمه .مینویسم که شب ها داروهاشو بدن(تو زندان دارو های اعصاب و خواب آور را شب ها فقط به زندانی ها میدن)

از در زندان خارج میشم.زنش اونجاست با نگرانی میاد جلو میگه دکتر چه خاکی به سرم بریزم رحیمو گرفتن.حالا چیکار میکنه.چیکارش میکنن.داروهاش چی میشه؟

میگم نگران نباشاینجا بهش میدیم

چی شده رحیمو گرفتن؟

میگه یکی بهش مشروب داده؟شب رفتن تو خونه یه پیرزن و پیرزنه شکایت کرده گرفتنشون

میگم خدا خیر بده به این رحیم و اونای که گرفتنش.این بدبخت که معلومه مشکل روان داره

یک ماهی است رحیم زندانه.بهش بد نمیگذره.

منتها خانم بیچارش هر روز در زندانه که ببینه آیا میشه علاوه بر روزهای ملاقات بازم رحیمو ببینه

هفته قبل دم در زندان میگه:دکتر رحیم چاق شده نکنه مریضی گرفته باشی؟نکنه تو زندون مریض شده؟

میگم نه نگران نباش

رحیم اسکیزوفرنه .شاید معنی وفاداری و عشق و خوب نفهمه

ولی زنش نمادی از عشق پاکه

شوهرت اسکیزوفرن باشه.دو تا بچه داشته باشی کار نکنه.اگر بیماریش هم تحت کنترول نباشه که خدا میداند چه نمیکنه

زندان باشه.

و تو نگران باشی که توی زندان اذیت نشه و هر روز ۵۰ کیلومتر بکوبی شاید ببینیش

پی نوشت:

جهت اطلاع عرض کنم.بیماران روان مزمن که تحت پوشش بهزیستی قرار دارند.کل امکاناتی که دریافت میکنند:شامل ویزیت ماهانه پزشک و پرستار و روان پزشک

اگر سرپرست خانواده باشند ماهانه 50 هزار تومان مستمری.برای اداره خانه و خانواده آنهم برای بیمار روان مزمنی که توانایی کار ندارد


قصه های از زندان 4

۱۲ هزار تومان جریمه و...

اسمش سامانه و معتاد و 28 ساله .جرمش رشوه گیری و محکوم به 12 هزار تومان جریمه و 2 ماه زندانه.خودش میگه :

دکتر من کارگر اداره گازم خودشون 6 هزارتومان بهم شیرینی دادن و اینا هم انداختنم زندون و جریمه هم کردن .2 بچه مو با همین دستا کفن کنم راست میگم.

رو زدوم زندان که آمده بود .دل درد داشت و مشکوک به آپاندیسیت که اعزام به بیمارستان شد و عمل شد و با 250 هزارتومان هزینه رو دست زندان برگشت. در ضمن روزانه متادون هم مصرف میکند.شب ها تعداد زیادی قرص مصرف میکند. و هر روز مشتری بهداری.دو سه بار شب ها از زندان زنگ زدن که فلانی بد حاله و من هم میکوبیدم میرفتم زندان که به به :آقا سامان تا توی چشماش تریاک هم کشیده توی بند و توی این یک ماهه  2-3 باری هم به بیمارستان اعزام شده.و سر جمع به خاطر 12 هزار تومان جریمه 300-400 هزار تومانی تا الان خرجش بیمارستانش شده و اینها غیر از متادون روزانه و قرص های شبانه و...می باشد

جوانترین  زندانی

اسمش عباسه و 3 ماهه.

مادرش به جرم حمل مواد زندانه و این بچه بیچاره را هم اورده.

مادره معتاد بوده هم دوران بارداری و هم تا 2 ماههگی بچه مواد مصرف میکرده که به زندان افتاده و الان هم تحت درمان با متادونه

ازش در مورد واکسیناسیون  بچه میپرسم

میگه:هیچی نزده

میگم:دوران بارداری هم مواد مصرف میکردی؟

میگه :آره

زایمانت تو بیمارستان بود؟

میگه:نه

ای بابا

بچه 3 ماهه را برای اولین بار واسه  واکسیانسیون میفرستم و مینویسم که شیر خشک بگیرن براش چون مادرش متادون مصرف میکنه

میگم چرا آوردی زندان.این بچه زبون بسته را؟

میگه:کسی و ندارم نگه داریش کنه

میگم:نه ماشالله خیلی هم خوب نگه داری میکنی بچه را

و اما این طفل بی گناه یه بچه سفید.سر حال و با مزه

که متاسفانه نمیدونم چی باید بگم

این طفل معصوم چه گناهی کرده که الان باید این جا باشه و این  پدر و مادر را داشته باشه 

پی نوشت:

۱- یکسری ماجراهای زندان هست که شاید مجبور بشم رمز برای یاداشتها بزارم

۲- یه قصه توپ فرار از زندان ایجا هم داشتیم اینو نمیدونم بنویسم یا نه

یه نگاه به اینجا بندازید پی نوشت ۲

3 خوشبختانه حال عمومی دکتر غفاری بهتره شده و امروز از دستگاه ونتیلاتور جدا شد

۴-من اینجا هم هستم



قصه های زندان ۳

جاعل بیسواد

ورودی های زندان باید بیان بهداری و یه معاینه بشوند و بیماری -اعتیاد و....مشخص بشه و اینها توی یه دفتر ثبت میشود.ورودی ها را دارم معاینه میکنم و فرم پر میکنم .

یکشون یه آدم ۲۵ ساله و بیسواد جرمشو میپرسم میگه جعل اسناد

نگاش میکنم .آخه مگه بیسواد هم میتونه اسنادو جعل کنه.

میپرسم ازش: بی سوادی دیگه

میگه :آره

میگم پس چطور سند جعل میکنی

میگه گرفتنمون با یه کارت گواهینامه جعلی و مجبور شدیم  و...به جعل اسناد  اعتراف کنیم

میگم خوبه حالا چند تا قتلو گردن نگرفتی


پی نوشت ها:

۱-یکی از زندانها را دارم براش دارو مینویسم میگه دکتر اگه میشه یه ((پوزبند ))هم بنویس

منظورش ماسکه

۲- یکی دیگشون میگه دکتر از اون ((بمالی ها ))هم یکی برام بنویس.

میگم چی؟

میگه:همونا که برای کمردرد میمالن

اینم منظورش ژل بود

۳- یه دکتری به اسم دکتر غفاری بچه شمال ((لنگرودی)) داشتیم زندان او بعد از دوران طرحش ۱۵ سالی میشه که در یکی از روستاهای دورافتاده اینجا مطب زده  و شبانه روز در خدمت مردمیه که نزدیک ترین اورژانس بهشون ۵۰ کیلومتر فاصله داره.سال پیش تو جاده میرفته که ماشین ازش سبقت میگیره و به یه کامیون برخورد میکنه و متاسفانه سرنشینش فوت میکنه .دکتر هم نگه میداره و میره کمک و....

اطرافیان کسی که فوت شده با هزاران ترفند و آشنا و...ثابت میکنن که این دکتر بوده که میزنه به ماشین پیکان و باعث میشه که پیکان با کامیون برخورد کنه و سرنشینش فوت کنه .دکتر بنده خدا هم  اینجا غریب بوده و هم هر چی هم تلاش میکنه دستش جای بنده نبوده و محکوم شد به ۶ ماه زندان (چون بهش رضایت ندادند  )و پرداخت دیه.به زندان آمد و تو زندان  هماهنگ کردیم  که بیاد تو بهداری و مدت محکومیتش را توی بهداری بگذرونه و داخل بند نره و پیش بقیه زندانی ها .انسانی شریف  و مردم دوست بود.۱۵ سال کار دور از خانه و کاشانه و زن وفرزند اینو نشون میداد

هفته پیش محکومیتش تموم شد و رفت

و متاسفانه دیروز خبر دار شدم که تصادف کرده و رفتم بیمارستان .متاسفانه توی ICU بستریه و توی  کما است


دعا کنید براش تو این شبها



قصه های از زندان ۲

این قسمت میخوام قصه دیگری از زندان براتون تعریف کنم


قصه جواد

جواد پیر مردی ۷۸ ساله که تو محله ای که زندگی میکرد همه به عنوان یه آدم خیلی ساده و بی آزار((عقب ماندگی ذهنی متوسط ))میشناختندش و کسی بود که پیر نمیشد هر روز صبح در کوچه و خیابان ها قدم میزد و هر کسی یه شوخی با او میکرد و پولی میداد و این ماجرای ۷۰ ساله بود همه بزرگان و پیرمردها وبچه ها جواد را میشناختند یک آدم دیوانه بی آزار و دوست داشتنی و کم هم نبودند آدمهای مریض که این بیچاره را سر کار میگذاشتند و اذیتش میکردند.

یک روز به جواد میگویند فلانی با خواهرت دوست شده و هر روز با هم هستند

-((فلانی یک پیرمرد ۸۸ ساله و خواهر جواد هم یک پیرزن ۷۵ ساله بود))

جواد به در خانه طرف میرود و با چوب دستی که همیشه همراهش بود یک چوب دستی به پیرمرد نگون بخت میزند وپیرمرد نقش بر زمین میشود . سرش یه جدول خیابان میخورد و به کما میرود و بعد مدتی میمیرد.

جواد بیچاره دستگیر و به زندان منتقل میشود و مدتی را در تیمارستان میگذراند و بعد مجدادان به زندان منتقل میشود و این ماجراهها ۴ سالی ادامه داشت و فرزندان پیرمرد هم رضایت نمیدهند و از طرفی جواد بیچاره هم که کسی را نداشت در زندان میماند.

یک روز بهداری بودم و جواد را آوردند تا مرا دید شروع به گریه کرد که دکتر من تو را میشناسم

پسر فلانی هستی یه کاری بکن من از اینجا بیام بیرون.دیونه شدم

گفتم جواد اینجا که بد نیست

با گریه گفت نه خیلی بده زندان بده

چند روزی منقلب بودم و به شدت افسرده که آخه این بنده خدا که ۸۰ ساله همه او را میشناسند و آزارش به یک مورچه هم نرسیده.به چه گناهی در این سن باید به زندان بیفتد

و انصاف مردمان ما کجا رفته.

با چند نفر از بزرگان آنجا صحبت کردیم و آنها هم مجاب شدند که برای جواد کاری بکنند

و همت به خرج دادند

و جواد آزاد شد

چند روز قبل دیدمش با اینکه ۸۳-۸۴ سال سن دارد هنوز سرحال بود

و به قول مردم با اینکه دیوانه بود ولی معرفت داشت

گفت یادم نمیره که برا آزادیم تلاش کردی

و به حسابم پول ریختی

متاسفانه کسانی که مشکلات ذهنی و رفتاری شدید دارند هنوز در زندانها پیدا میشود .و تاسف برانگیز تر اینکه معمولا  کسی هم به داد اینها نمیرسد.

آیا زمان آن نرسیده که وکیلهای باشرف این سرزمین به صورت افتخاری گاهگاهی پرونده یکی از اینها را بر عهده بگیرند؟یا تشکلهای مردمی نیم نگاهی به اینها بیاندازند؟

پی نوشت:

۱-سعی میکنم یه عکس از جواد پیدا کنم و توی وبلاگ بگذارم

۲- نمیدانم چرا بازدید کنندگان من پیام نمی زارن؟



قصه های از زندان ۱

ماجراهای آدمهای که به دلایل مختلف به زندان می آیند جالب و شنیدنی گاهی دردآور و غمناک و مهم از جهت بررسی های کارشناسانه برای علت وقوع جرایم و راهکارهای برای مبارزه و پیشگیری از جرائم است که مورد آخر را من که ندیدم .یا نشنیدم که کارشناسان وطنی بنشیند و بررسی کنند و نتایجی به دست آید و به کار گیرند.

من قصد دارم قصه های از این آدم ها برایتان روایت کنم.اگر دردناک و غمبار بود .قصه مردمانی از جنس خودمان است و اگر توانی برای کمک به آنها داشتید و دارید .من میتوانم رابطی باشم برای کمک به آنها  .واگر نکته جالبی داشت شما روایت کنید برای دیگران و تا آنها هم لحظه ای در شادی ها ی شما   شریک شوید.


همشهری:

کانون جوانان .جای در زندان است که نوجوانان زیر ۱۸ سال که مرتکب جرم می شوند در آنجا نگه داری میشوند.و من همیشه با غم و اندوه این زندانیان را ویزیت میکنم .زندانیان کانون با من دوست هستند و خوشبختانه مراقبان کانون هم انسانهای شریفی هستند(البته در زندانی که من کار میکنم).بچه های کانون هر وقت به بهداری مراجعه میکنند .من مقادیر متنابهی قرص ویتامین سی برایشان مینویسم .نمیدانم از کجا و جه زمانی در کانون این علاقه به قرص ویتامین سی رایج شده؟اما قصه همشهی که شما او را به نام علی بشناسید.نوجوانی ۱۳ ساله که یک روز در حین بازی با بچه های همسنش .در یک شوخی کودکانه سنگی بر سر دوست هم سنش میزند و او نقش بر زمین میشود.کودکان همه فرار میکنند و علی هم.به خانه می رود و با ترس و لرز ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف میکنند .و پدر معتاد در یک نقشه حساب شده .جسد نوجوانی که معلوم نیست زنده است یا مرده را در جای دفن میکنند.

زود قضیه لو میرود و معلوم میشود که جریان از چه قرار است و علی به زندان می افتد و حالا در بند کانون است.

نوجوانی لاغر و نحیف و مظلوم .که سرنوشتی نا معلوم در انتظارش است

یک روز به بهداری آمده بود ازش می پرسم اسمت چیه؟

میگه همشهریتون هستم

من با تعجب .منو میشناسی

علی:نه

من:از کجا همشهری هستیم پس

علی:نمیدونم.اینا گفتن به دکتر بگو همشهری تونم تا هواتو داشته باشه و ویتامین سی برات بنویسه


 و او نمیداند که چه جرمی مرتکب شده وچرا اینجاست و به جای بازی های کودکانه .نیمکت و کتاب مدرسه باید اینجا سالهای طولانی از عمرش را سر کندو  آخر ماجرا به کجا خواهد انجامید

پی نوشت:

متاسفانه شنیدم که ساکنان روستای که او آنجا زندگی میکردند خانواده اش را مجبور کرده اند از آنجا کوچ کنند.



تقصیر کیست؟

یه خانم 22 ساله دوتا بچه داره یکی 6 ساله و یکی 5 ماهه بعد از از زایمان اول دچار حالاتی از جمله ترس-اضطراب شدید-و افکاری مربوط به کشتن بچه بوده که مراجعه ای به پزشک نداشته بعد از زایمان دوم مجددا دچار این حالات میشود تا جای که اقدام به خودکشی میکند و 20 روز بستری بوده و یک ماه قبل مرخص میشود چند روز قبل صبح بچه 5 ماهه را کشته((سرش را بریده))و بچه 6 ساله که دچار جراحت از ناحیه گردن بوده موفق به فرار از دست مادر میشود و زنده می ماند ولی به شدت ترسیده و دچار وحشت است در این اتفاقات چه کسی مقصر است

محسن

من مدتی پزشک زندان بودم

صبح تا ظهر میرفتم زندان و معاینه و ویزیت زندانی ها

معاینه و ویزیت زندانیان جدید

طرح ترک اعتیاد زندانیان و تجویز متادون و دارو

قبلش یکم از نحوه دکتر آمدن زندانی ها را توضیح بدم

1-بیشتر زندانی ها که میومند دکتر به جای گفتن بیماری دستور میدادند که چی میخوان:

زندانی:یه بسته بروف(بروفن)یه بسته چرک خشک کن(آنتی بیوتیک)و یه قرص شب(قرص خواب آور)

زندانی:خوابم کمه دیاز (دیازپام)و کلوناز(کلونازپام)مو زیاد کن

زندانی:آمدم قرصامو تغییر بدم

زندانی:یه بسته هیوسین و یه پماد میخوام

این نحوه گفتن بیماری زندانی ها البته اکثر قریب به اتفاق اونها بود و هست

بعدان بیشتر توضیح میدم

اما محسن:

تو فروشگاه زندان کار میکرد و بر عکس  بیشتر زندانی ها اهل قرص  و متادون و...نبود

گاهی بهداری میومد.مودب بود

جرمش درگیری در دوران سربازی بود و کشتن چهار نفر و به اعدام محکوم شده بود .تمام تلاش خانواده برای گرفتن رضایت نتیجه نمیداد.ولی به او میگفتن که کارا داره درست میشه.بیچاره خودش امید زیادی به گرفتن رضایت داشت.یک روز یک گل رز به من هدیه داد هنوز اون گل تو اتاق خونه ماست .ولی محسن اعدام شد

خیلی ها دلشون سوخت

و من هنوز به آن همه امیدواریش می اندیشم

و گل رزی که یک زندانی به من هدیه داد

((محسن در دوران سربازی در دفاع از خود مجبور به درگیر شدن با چند نفر شده بود و متاسفانه پایان این درگیری خونین بوده و به مرگ چهار نفر انجامیده بود))